دکتر میرزایی موبایلشو از جیبش خارج کرد و مشغول شماره گیری شد و از جا بلند شد و از نفس دور شد......
بعد از ده دقیقه دکتر برگشت و روی مبل نشست و گفت:خب....دخترم.....من با دوستم تماس گرفتم و ایشون یک نفر رو معرفی کردن که تازه از خارج از کشور برگشتن و این امکان رو دارن که
فقط یک چیز خاص رو از ذهن شما پاک کنه نه همه رو........
نفس لبخندی زد و گفت:اینکه عالیه......دکتر کی میتونم ببینمشون و این کار رو انجام بدن؟؟؟؟
میرزایی:دوستم گفت باهاش صحبت میکنه تا در هفته آینده یه نوبت بهمون بده....آخه به این راحتی نوبت نمیده....
نفس:دکتر....بهشون بگید هرچقدر پول لازم باشه بهشون میدم فقط زودتر......
میرزایی:باشه دخترم.....ولی باید صبور باشی.....سعی کن تا هفته آینده بیشتر تفریح کنی و اون موضوع رو نسبتا فراموش کنی...میدونم سخته اما سعی کن دورت شلوغ باشه و خودت و
سرگرم کنی....نذار هر اتفاقی باعث بشه یادش بیافتی......از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر تا باهات تماس بگیرم......باشه دخترم.....
نفس:چشم آقای دکتر.......
میرزایی:احسنت خانم جوان......من دیگه باید برم....از دوستانت هم خداحافظی کن......
نفس:حتما آقای دکتر.....ممنونم.......واقعا ممنونم......
و دکتر را تا در خروجی همراهی کرد........
**********
شمیم بعد از تماس با دکتر که برای فهمیدن نتیجه بود رو به بچه ها گفت:ببینین....باید دورش شلوغ باشه و سرگرم باشه تا هر لحظه نره تو اتاقش و زانوی غم بغل بگیره ....باید کاری کنیم یه هفته شاد باشه....
نیما:چرا یه هفته؟؟؟؟؟
شمیم:چون هفته آینده با هیبنوتیزم فربد رو از ذهن نفس پاک می کنن......
نیما:واقعا؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟
شمیم:من نمیدونم چجوری این کار رو میخوان انجام بدن.....برای من فقط سلامتی نفس مهمه......شاد بودن نفس......من میخوام نفس همون نفس قبل بشه......نه یه دختر افسرده.....
آرام :بچه ها یه پیشنهاد دارم.......
شمیم:چی؟
آرام:نفس همیشه شهربازی رو دوست داشته......بریم شهربازی؟؟؟؟؟؟؟
شمیم با خوشحالی تایید کرد و گفت:آره......فقط باید جایی بریم که نفس و فربد نرفته باشن تا نفس دوباره خاطراتش زنده نشه.......
بعد از کلی فکر کردن و انتخاب یه شهر بازی خوب تصمیمشونو به نفس گفتن و بعد از پوشیدن لباس به سمت ماشین های توی پارکینگ راه افتادن.........
نفس سوییچ زانتیای مادرش را به پسرا داد و با 206 سفیدش با دخترا به سمت شهربازی حرکت کردند.....
وقتی وارد شهربازی شدند نفس لبخند شادی زد و شمیم با دیدن لبخند نفس خوشحال شد.......
به اصرار نفس اول سوار رنجر شدند.......
با از چند دقیقه نفسگیر از رنجر پیاده شدند و با دیدن قیافه رنگ پریده ی یکدیگر خندیدند.....
دوباره نفس به سمت ترن هوایی حرکت کرد و بقیه هم مثل جوجه اردک به دنبالش راه افتادند......
چرخ و فلک،سفینه،کشتی صبا،تاب و ...........انتخاب های بعدی نفس بود.........
بعد از اینکه تمام وسایل را امتحان کردند نفس لبخند بدجنسی زد و گفت:فقط یه چیز دیگه مونده........
بچه ها بی حوصله:دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟؟
آرام که با دیدن قیافه خبیث نفس به همه چیز پی برده بود جیغی کشید و گفت:نـــــــــه........
نفس خندید و گفت:چرا......
آرام:نه...نفس.......تو این کارو نمی کنی مگه نه.......
نفس:چرا......دقیقا همین کارو میکنم.....فقط به خاطر تو آرام.......
آرام رو به آرشام کرد و با التماس گفت:منو از دست این نجات بده......
بقیه که چیزی از این بحث نمی فهمیدند با حالت علامت سوال بهشون نگاه میکردند.....
آرشام:عزیزم.....چی شده؟؟؟؟؟موضوع چیه؟؟؟؟؟؟؟
آرام:این میخواد مارو ببره تونل وحشت.......
بقیه یکم نگاهشون کردن و زدن زیر خنده........
آرشام :آخه تونل وحشت هم ترس داره؟؟؟؟
آرام:تو تا حالا این شهربازی اومدی؟؟؟؟
آرشام:نه....
آرام:پس وقتی چیزی نمیدونی منو مسخره نکن.......این شهربازی ترسناک ترین تونل وحشت رو داره.......
نفس:آرام بیخود جو نده........بیاید بریم بلیط بخریم......
و به اجبار آرام را نیز با خود بردند......
وقتی از تونل وحشت بیرون اومدند یه نگاه خصمانه به نفس انداختند......نفس با دیدن نگاهشون یه قدم رفت عقب و اونا یه قدم رفتند جلو........
همین جور نفس داشت میرفت عقب و اونا میومدند جلو و هرلحظه سرعتشون بیشتر میشد.....
تا اینکه نفس شروع کرد به دویدن و بقیه هم دنبالش دویدن.......
همه مردمی که تو شهر بازی بودن با تعجب به آنها نگاه میکردند و از صدای جیغ و داد و بیدادشان می خندیدند.....
ادامه دارد........
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0